سعیده فتحی/شهرآرانیوز، به خاک چنگ میزند، سراسیمه زمین را میکند، وقتش رسیده که آرزوهایش را چال کند! همیشه به این فکر میکرد که شاید عمر این خوشی کوتاه باشد، اما باز اشک میریزد و زیر لب میگوید: «آخر گناه ما چیست؟ چرا باید فرار کنم؟ مگر قهرمان بودن جرم است؟» خاک را زیر و رو میکند و اشک میریزد...
مادرش فریاد میزند: «منوژ، بجنب! بجنب مادر وقت نداریم! آن مدالها را ول کن، جان مان مهمتر است!...»
همانطور که خاکها را زیر و رو میکند میگوید: «مادر این مدالها جان من است، عشق من است...»
این سرآغاز گفتگوست؛ اولین صحنهای که منوژ، دختر فوتبالیست افغان، از اولین روز سختی که گذرانده برای من تصویر میکند. دختر ۱۸ سالهای که برای رسیدن به آرزویش با تمام قدرت دویده و از موانع زیادی گذشته است، اما در یک چشم برهم زدن دوباره برگشته به نقطه شروع، نقطه وحشت، "نقطه ای" که طالبان روی هر جمله میگذارد: زن نمیتواند فوتبال بازی کند، نقطه. زن حق ندارد ورزش کند، نقطه. زن بدون یک مراقب مرد حق بیرون آمدن از خانه را ندارد، نقطه. زن فقط باید ازدواج کند و فرزندانش را بزرگ کند، نقطه.
این بار خواهر صدایش میزند: «منوژ، جان هر کس دوست داری بلند شو! باید فرار کنیم وگرنه زنده نمیمانیم!»
کاپ قهرمانی اش را هم با خاک میپوشاند، تمام شد. رویای قهرمانی اش را چال کرد و حالا باید با مادر و خواهرش فرار کند!
دو شب در جوی آب
اسلحه به سمت منوژ نشانه رفته، صدایی مردانه فریاد میزند: «بایست! حرکت نکن!» و در پاسخ صدایی لرزان و دخترانه انگار از قعر چاه التماس میکند: «نه، لطفا شلیک نکنید!» سرباز با صدای بلندتر فریاد میزند: «! STOP» و دختر با دستهای روی سر و قوز کرده توی جوی آب مینشیند. از سر و صدای آنها دو سرباز دیگر هم از خواب میپرند: یک مرد و یک زن. سربازها پیش میآیند و با تعجب به دختری که مثل موش توی جوی آب مچاله شده خیره میشوند. او ترسان و به انگلیسی میگوید: «من بازیکن تیم ملی فوتبال هستم، جانم در خطر است. طالبان اگر پیدایم کنند زنده ام نمیگذارند. لطفا، لطفا کمکم کنید!» سرباز چشم آبیای که اول از همه او را دیده بود با نگاهی شکاک و آهسته به سمتش میآید. این دختر بوی لجن میدهد! چند وقت است که توی آن جوی کثیف مانده؟... دستش را میگیرد و او را از جوی بیرون میکشد. بعد به زبان فارسی و با لهجهای خاص میپرسد: «اسمت چیست؟ اینجا چه کار میکنی؟!» چشمهای دختر مثل دو گلوله سفید میان گِردیِ صورتی پر از گل و لای به سرباز خیره شده، میگوید: «منوژ. اسمم منوژه آقا...» و پیش از آنکه چیز دیگری بگوید از حال میرود.
چند دقیقه بعد آرام آرام هوش و حواسش را بهدست میآورد. سر میچرخاند و چشمش به پوسترهایی که به دیوار کیسه شنی چسبانده اند میافتد. بلند میشود، هنوز لنگ میزند، اما لنگان لنگان میرود سمت یکی از پوسترها. سربازها بهتزده به هم نگاه میکنند. سرباز زن هم بلند میشود و خودش را به دختر افغان میرساند. به پوستر اشاره میکند و میگوید: «تو رونالدو را میشناسی؟!» لبخندی روی لبهای پریده رنگ دختر افغانی مینشیند و میگوید: «میشناسم؟ او عشق من است! او الگوی من در زمین فوتبال است.»
این دومین صحنهای است که منوژ به یاد میآورد، بعد از فرار از خانه دو شب طول کشید تا او خودش را به سربازهای خارجی برساند. آن دو شب را توی جوی آب سر کرد؛ دو شبی که خودش میگوید برایش مثل یک عمر گذشت: «از وقتی که فهمیدم طالبها دوباره برگشته اند خواب به چشمم نیامد، مدام فکر میکردم دارند میآیند مرا با خودشان به اسیری ببرند. ما وقتی از خانه مان فرار کردیم دو شب را در جوی آب پنهان شدم! هر بار با صدای تیر طالبها بدنم لرزید و خواب از چشمم پرید. میگفتم این بار دیگر پیدایم کردند! هرچه با خانواده ام تلاش میکردیم تا به دروازههای میدان نزدیک شویم نمیشد و طالبها به ما نزدیکتر میشدند. همه ترسیده بودند و ازدحام جمعیت وحشتناک بود! اما آنها درهای فرودگاه را بسته بودند. با تمام ترس و یأسم آنجا مانده بودم و وقتی مردمی را میدیدم که به بالهای هواپیما آویزان شده اند تا فرار کنند گویی قلبم تکه تکه میشد!...».
اما خوشبختانه منوژ خوش شانس بود، او شانس آورد و با حمایت خانم پوپلزی توانست خودش را به نیروهای خارجی برساند: «یک راه پیدا کردم و خودم را انداختم داخل رودی که آبش کثیف و گل آلود بود. خودم را با تقلا و دست و پا زدن به نیروهای خارجی رساندم ...»
نجات جان
حتی در لحظه نجات، دخترک آرام و قرار نداشت. با اینکه به نیروهای خارجی رسیده بود و جانش دیگر در امان بود عذاب و دل شوره دست از سرش برنمی داشت، آخر مادر و خواهرش نتوانسته بودند مثل او خودشان را به سربازان خارجی برسانند. آنها آنجا پشت دروازههای فرودگاه مانده بودند و منوژ چطور میتوانست آرام بگیرد؟... غرق در افکاری پریشان تند تند قدم میزد که ناگهان آن سرباز زن با موهای از پشت بسته اش یک لیوان حلبی را پیش رویش گرفت و با دلسوزی پرسید: «چرا انقدر نگرانی؟» منوژ سر چرخاند وبا بغض گفت: «نگران خانواده ام هستم، مادر و خواهرم هنوز توی خیابانند! نمیدانم چه بلایی سرشان میآید، نمیدانم چه در انتظار خودم است...» سرباز حرفهای منوژ را قطع کرد و گفت: «برای خودت دیگر نگران نباش، جای تو امن است. امروز استرالیا برای ورزشکاران زن افغانستان ویزا صادر میکند. تو داری به ملبورن میروی، شک ندارم آنجا زندگی بهتری در انتظارت است...» چشمان منوژ برق میزند و از خوشحالی اشک هایش سرازیر میشود: «واقعا راست میگویی؟ یعنی ما امروز خلاص میشویم؟» بعد از چند روز وحشتناک بالاخره لبخند روی لبان دخترک نشست. با آنکه هنوز نگران خانواده اش بود، اما ته دلش قرص بود که او میرود و شاید بتواند از آنجا برای خانواده اش کاری بکند، شاید بتواند آنها را هم نجات دهد... منوژ سوار هواپیما شد و با یک عکس سلفی از خودش و بقیه مسافران لحظه رفتن را ثبت کرد.
این سومین لحظه به یادماندنی دختر فوتبالیست افغانی از پنجمین روز سختی است که گذرانده... از او میپرسم: «وقتی با سربازها صحبت کردی، به خصوص با آن سرباز زن، چه چیزی به آنها گفتی؟ چه حس و حالی داشتی وقتی به تو گفتند دیگر در امانی؟» با صدایی بغضآلود پاسخ میدهد: «نمیخواستم کفر بگویم، اما با دیدن آن سرباز زن آمریکایی یاد فوتبالیستهای زن آمریکایی افتادم که برای برابری دستمزدشان با مردان فوتبالیست اعتراض میکردند، به آن سرباز گفتم من به عنوان یک فوتبالیست زن در این سر دنیا امنیت جانی ندارم، حال آنکه آنها در ینگه دنیا دنبال دستمزد برابر با مردان هستند! به او گفتم در تیم ملی زنان آمریکا بازیکنی مثل مگان رپینو که همجنسگراست بازی میکند، بدون آنکه کسی به او خرده بگیرد، تازه طرفداران فراوانی هم دارد. بعد اینجا خیلیها با ما قطع رابطه کردند، فقط به جرم این که فوتبال بازی میکردیم! مردم به جرم ورزش کردن به ما بد نگاه میکردند! تازه این مربوط به زمانی ست که هنوز سر و کله طالبها پیدا نشده بود! عُرف و ساختار فکری جامعه ما اینگونه ایجاب میکرد و من و هم نسلانم برای تغییر سخت تلاش میکردیم و هنوز امیدوار بودیم، تا طالبها آمدند و... آخر چرا در این دنیا باید تا به این اندازه نابرابری وجود داشته باشد؟! من اینها را میپرسیدم و آن سرباز آمریکایی سکوت کرده بود، انگار جوابی نداشت به من بدهد و فقط بهت زده نگاهم میکرد.»
طرد شدن
گوشی را روی اسپیکر میگذارم و میروم سمت آشپزخانه تا برای خودم چای بریزم. فنجان را به لبم نزدیک میکنم که چیزی به ذهنم میرسد، میپرسم: «منوژ! در این فرهنگ و این تفکرات، در چنین جوی اصلا چطور توانستی فوتبالیست شوی؟ خانوادهات چه نظری داشتند؟» کمی مکث میکند، آهی میکشد و میگوید: «خانواده ام بخصوص بردارهایم خیلی مخالف بودند، تا همین سال گذشته (۱۷سالگی) از بردارهایم پنهان کرده بودم و اصلا خبر نداشتند که فوتبال بازی میکنم. وقتی تمرین میرفتم، مادر و خواهرم به آنها میگفتند منوژ رفته خانه دوستانش، اما وقتی مسابقات ما پخش شد بردارهایم فهمیدند فوتبال بازی میکنم. من چند سالی به تیم ملی دعوت میشدم، اما بخاطر اینکه یواشکی بازی میکردم و پشت یک نقاب پنهان شده بودم نمیتوانستم بروم. ولی بالاخره یک روز با خودم گفتم هر چه بادا باد، هرچقدر هم که اذیت شوم دنبال آرزوهایم میروم و رفتم. بردارهایم وقتی فهمیدند، من را کتک زدند و شکنجه کردند! حتی گفتند حق نداری دیگر تحصیل کنی و به مدرسه بروی، اما مادر وخواهر بزرگترم حامی ام بودند و تشویقم کردند که با همه سختیها ادامه دهم. بعد از مدتی هم بردارانم با فوتبال بازی کردن من کنار آمدند. البته فقط برادرانم نبودند که با فوتبال بازی کردن دختران مخالف بودند، اغلب مردان افغانستانی این را برنمی تابیدند. ما قبل از طالبان تمرین میکردیم، اما با هزار ترس... ترس از انفجار، ترس از افراد جامعه که به دختران فوتبالیست بد نگاه میکردند. برای من سختترین تجربه از دست دادن رابطه خوب با فامیلم بود. همه به خاطر فوتبال بازی کردن من از ما فاصله گرفتند و صمیمیت و محبت از بین ما رفت. ۶۰ درصد مردم افغانستان با فوتبال بازی کردن دختران مشکل داشتند. یعنی میدانی میخواهم بگویم که طالبها یکباره مثل آسمان قرمبه سر ما نازل نشدند، طالبها همیشه با ما بودند. تفکری که دخترها را برای فوتبال شکنجه میداد، تفاوتی آنچنانی با طالبها نداشت. مردم میگفتند دختر را چه به فوتبال؟ دختر باید در خانه باشد و ورزش برای پسرهاست نه دختران! اکثر مردم از دخترهایی هم که در این شرایط شجاعت به خرج میدادند و ورزش میکردند بدشان میآمد و حتی به ما گاهی فحش و دشنام هم میدادند. افکار مردهای افغانستان خیلی پایین است و برای همین افکار کوچک آنهاست که دختران حق ورزش ندارند، ولی با همه اینها زنان افغان شجاع و قوی هستند.»
دنیای جدید
منوژ حالا توانسته از دست طالبان فرار کند و بعد از روزهای سختی که گذرانده به استرالیا رسیده و دل خوش به روزهای روشن آینده است. دخترک چشمانش را باز نکرده به سمت پنجره اتاقش میرود، آسمان آبی را میبیند بدون گرد و غبار حاصل از انفجار، بجای صدای شلیک تفنگ، صدای پرندهها را میشنود. به جای آتش و جنگ درختهای سرسبز را میبیند، نفسی عمیق میکشد و با لبخند روز خود را شروع میکند. برایش صبحانه آورده و پشت در اتاق گذاشته اند، عجب صبحانه شاهانه ای!
این اولین لحظه شیرین دخترک ما بعد از گذراندن ۶ روز سخت است، از کابل تا ملبورن... حالا زندگی برای او رنگی شده است و دیگر همه چیز را سیاه و سفید نمیبیند و میگوید: «خدا را شکر میکنم که کشور استرالیا قبول کرد به ورزشکاران زن افغانستان ویزا دهد و ما الان به این کشور آمده ایم و من در ملبورن هستم. باید ۱۴ روز در هتل قرنطینه بمانم و بعد از آن میتوانم به تیمهای فوتبالی که در این کشور هستند بپیوندم. من دوست دارم در لیگ استرالیا بازی کنم. دنیا اینجا شکل دیگری است، همه چیز قشنگ است و خبری از آن اعتقادهای پوچ و بیهوده نیست. کسی نگاه بد به ما ندارد و امنیت داریم. تا دیروز که در افغانستان بودم همه چیز برای من تاریک و سیاه بود، اما امروز به آینده امیدوارم و روزهای روشنی را برای خودم ترسیم میکنم. آینده را خیلی از اینجا زیبا میبینم و مطمئنم به بهترین جاها میرسم. اینجا واقعا انگار دنیای دیگری است. دنیایی بدون خشونت علیه زنانی که فقط میخواهند ورزش کنند. دوست دارم اینجا خانم گل شوم، به دانشگاه بروم و تربیت بدنی بخوانم، زندگی جدیدی را شروع خواهم کرد.»
امید و برگشت
برمیگردم پشت میزم و دوباره لپ تاپم را روشن میکنم و میگویم: «پس با این حساب دیگر هیچوقت به افغانستان برنمیگردی؟» نمیگذارد حرفم را تمام کنم: «نه. من هرگز چنین چیزی نگفتم. آنجا زادگاه و وطن من است. روزی دوباره برمیگردم. سرزمین ما پر از درد، ولی دوست داشتنی و زیباست. اصلا اگر به بهشت هم بروی مگر میتوانی وطن و خانهات را از یاد ببری؟! روزی برمی گردم و دوباره میهنم را در آغوش میگیرم. من مدالها و جامی را که مثل چشمهایم دوست داشتم آنجا در خاک میهنم دفن کردم. حالا یا روزی برمی گردم و گنجینه ام را برمیدارم یا اگر نشد. (کمی مکث میکند) اگربرنگشتم مطمئنم از خاک همانجا، جایی که مدالها و کاپ و وسایلم را به خاک سپردم گلی خواهد رویید و روزگاری روح من در کالبد دختری جوان حلول میکند و آن گلرا از خاک پاک میهنم که آزاد شده میچیند.»
احساس میکنم منوژ کمی ناراحت شد، پس با تجربهای که از پس سالها مصاحبه با دختران رنج دیده داشتم، به او حق میدهم و از منوژ درباره مقاومت مردمش مقابل طالبان به ویژه در دره پنجشیر و مبارزه پسر احمد شاه مسعود با طالبان میپرسم. این بار کمیذوق زده میشود: «راستش ما به مبارزات احمد مسعود امیدواریم و مردم باید از او حمایت کنند. کاش جهان صدای ما را بشنود، کاش ظلمیرا که به زنان افغان میشود ببینند و کمک کنند. الان زمان سکوت نیست، مردم افغان کشته میشوند، زنان شکنجه میشوند و این جنایت است.» صحبتهای منوژ با بغض تمام میشود.
ترس جدانشدنی
هنوز رگههایی از ترس در صدایش مشخص است، خانواده اش در افغانستان هستند، مادر و خواهرش نتوانستند فرار کند و حالا دختر فوتبالیست ما اگرچه جان خودش را نجات داده، اما دلواپس خانوادهاش است. برای همین میخواهد که اسم او را کامل نیاورم، چون فکر میکند طالبان خانواده اش را اذیت خواهند کرد. خیالش را از این بابت راحت میکنم، ولی خوب میدانم ترس همیشه با اوست. ترس با دخترانی مثل منوژ زاده میشود و تا دم واپسین در ضمیرشان رخنه میکند. ترس از جان، ترس از آینده، ترس از سرنوشت خود و خانواده و تا وقتی طالبان هستند این ترس از منوژها جدا نخواهد شد، این را خوب میدانم.
نگاهی به ساعت دیواری میاندازم. میدانم منوژ نمیتواند مدت زیادی با من تلفنی حرف بزند. پس با این قول که دفعه بعد مصاحبهاش را برایش بفرستم با او وداع میکنم.
صدای بی صداها
صدای بوق ممتد از اسپیکر گوشیام بلند میشود. قطع میکنم و سمت میزم برمیگردم. احساس میکنم به منوژ و منوژهای هزاره سوم مدیونم و شاید همین احساس است که به من قدرت میدهد تا خطر کنم و گفتوگویی مفصل از او بنویسم. بعد از صحبت با منوژ در ذهن منم مثل او هزار سوال میآید و میرود، چرا؟ چرا و چرا باید تا این اندازه در این دنیا نابرابری وجود داشته باشد؟ با اینکه از شنیدن زندگی منوژ غمگین شده بودم، اما از آنطرف هم خوشحال بودم که بالاخره بعد از روزها و هفتهها گشتن بالاخره توانستم با یکی از دختران فوتبالیست افغان صحبت کنم، هر راهی که به ذهنم رسیده بود برای پیدا کردن آنها را امتحان کرده بودم، نا امید شده بودم تا اینکه بالاخره منوژ جوابم را داد و حالا احساس خوبی دارم که حداقل میتوانم صدای آنها باشم و از دردهای شان بنویسم.
با این حس شروع میکنم به تایپ مصاحبه منوژ و بیاختیار یاد فیلم رم شهر بیدفاع و حرفهای فرانچسکو به خانم پینا میافتم. پینا به فرانچسکو میگوید: «انگار هیچ وقت از این جهنم بیرون نمیآئیم. فرانچسکو جواب میدهد: تمام میشود پینا، تمام میشود و بهار برمی گردد و خیلی هم زیباتر خواهد بود، چونکه آزاد هستیم. نباید از امروز و فردا بترسیم بخاطر اینکه ما در راه درست هستیم. برای چیزی که درست است میجنگیم. شاید راه طولانی و سخت باشد، اما میرسیم و دنیایی بهتر را خواهیم دید، برای همین نباید بترسی...»
منوژها نباید بترسند، بالاخره نور بر تاریکی پیروز خواهد شد...